از عشق دوباره از عشق بگو

غصهء فردا را نخورید چون خدا در فکر فردای شما نیز

می باشد.مشکلات هر روز برای همان روز کافی است

لازم نیست مشکلات روز بعد را نیز به آن بیفزایید.

 

هیچکس چراغ را روشن نمی کند تا پنهانش سازد بلکه آن را در جایی می آویزد که نورش بر هر که

وارد اتاق می شود، بتابد.چشم نیز چراغ وجود است! چشم پاک همچون تابش آفتاب، اعماق وجود انسان

را روشن می کند.اما چشم ناپاک و گناه آلود، جلو تابش نور را می گیرد و انسان را غرق تاریکی می سازد.

پس هوشیار باشید، مبادا بجای نور، تاریکی بر وجودتان حکمفرما باشد!

اگر باطن شما نورانی بوده و هیچ نقطه تاریکی در آن نباشد، آنگاه سراسر وجودتان درخشان خواهد بود،

گویی چراغی پر نور بر شما می تابد.

http://nasim76.persianblog.com 

ای قلب تو پر شراره از عشق بگو

 وی درد  تو بی شماره از عشق بگو

 امید رهایی ام از این دریا نیست

 ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو

تا شب پره ها  باز ملامت نکنند 

با این شب بی ستاره از عشق بگو

 دیریست  که می رویم  و نا پیداییم

 درمانده  که چیست چاره  از عشق بگو

 تا یاد تو را به لحظه ها  نسپارند

 هر دم  همه جا هماره از عشق بگو

گاهی سخن سکوت را می فهمند

 لب دوخته  با اشاره از عشق بگو

 وقتی ز قصیده ها  غزل می سازند

 بنشین و به استعاره  از عشق بگو

تنهای من  ای با من  تنها ،  تنها

 از عشق دوباره  از عشق بگو

 

ـ  رحیم رسولی  

/

وقتی کوچک بودم :

وقتی کوچک بودم :

وقتی کوچک بودم دلم می خواست زود بزرگ شم .

و حالا که بزرگ شدم با خودم میگم : کاش بزرگ نمی شدم . کاش می شد جلوی گذر زمان را گرفت .

حتماً تا حالا براتون پیش اومده وقتی یه بچه کوچیک رو می خواین آروم کنین ، تا حرفتون رو گوش بده و طبق میل شما رفتار کنه بهش میگین تو دیگه بزرگ شدی نباید فلان کار رو بکنی یا ... .

ولی بعد که طفلکی بزرگ میشه می بینه ، نه بابا تو بزرگی هم همچین خبر خاصی نیست و دوران خوب کودکیش رو به خیال بزرگی خراب کرده. و دلش می خواد به کودکیش برگرده .

انگار همه ما یه جورایی کودکیمون رو گم کردیم . اون صداقت ، معرفت ، خلوص و زلالی کودکیمون رو  در آرزوی بزرگ شدن تو کودکی جا گذاشتیم . چرا این صداقت و زلالی رو با خودمون به بزرگی نیاوردیم .

چه جوریه که دیگه برا به دست آوردن اون حتی تلاش هم نمی کنیم .

چرا وقتی مطمئن هستیم که اشتباه کردیم نمی ریم عذر خواهی کنیم ؟ چرا وقتی قهر می کنیم نمی ریم منت بکشیم  ؟ چرا وقتی دوستمون با تمام وجود از ما عذرخواهی می کنه مثل بچگی هامون نمی بخشیمش ؟

فکر می کنیم کوچیک می شیم ؟

نه دقیقاً برعکس ، این همون بزرگ شدنی هست که به اون بچه گفتیم . این یعنی روحمون بزرگ شده .

چرا روحمون به طور کامل بزرگ نمی شه ؟ چرا به اون بزرگی که می خوایم نمی رسه ؟ و از اون لطافت کودکیمون هم فاصله گرفته ، انگار که توی برزخ گرفتاره .

چرا توی دوستی ها و روابط اجتماعی دنبال نفع و ضرر خودمونیم ؟ چرا مثل کودیهامون با بقیه دوست نمی شیم ؟ چرا دیگه مثل کودکیمون دیگران رو دوست نداریم ؟

و بزرگترین دغدغه مون میشه ((نان و عشق )) . دیگه بجای اینکه کسی رو از ته دل دوست داشته باشیم ( مثل کودکی ) سعی می کنیم خودمون رو عاشق نشون بدیم .

مگر نه اینکه همین دوست داشتن بعد تبدیل به عشق می شد .

ولی ماها معمولاً اول عاشق می شیم . و بعد ... .

ولی به نظر من بهتره اول کسی رو دوست داشت چون وقتی کسی رو دوست دارین ایرادهاش رو میگین و متقابلاً اون هم چون شما رو دوست داره ایرادهای شما رو میگه و این باعث تعالی انسان میشه . ولی عشق انسان رو کور میکنه و  وقتی عاشق کسی باشین تمام کارهای اون برای شما خوب و زیباست و اون رو خوب مطلق می بینین . و این خیلی باعث پیشرفت و تعالی انسان نمشه .

و برای همینه که من فکر می کنم که عشق رو باید فقط در مورد خدا به کاربرد . چون اون خوب مطلق هست .

پس بیاین با هم به دوران کودکیمون برگردیم و پیش از اینکه عاشق هم باشیم همدیگر رو دوست داشته باشیم .

به قول دکتر شریعتی :

خدایا ،

به هرکه دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی بهتر است و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق هم برتر .

در پناه ایزد منان شاد و موفق باشید.(این مطالب کپی از وبلاگ یک همدل است )

 

و ان تجعلنی ممن یدیم ذکرک و لا ینقض عهدک

 

ومرا از کسانی قرار ده که دایم به یاد تو هستند و عهدت را نمی شکنند ......



با این همه، ای قلبِ در به در!

از یاد مبر

که ما

ـ من و تو ـ

عشق را رعایت کرده‌ایم

از یاد مبر

که ما

ـ من و تو ـ

انسان را

رعایت کرده‌ایم،

خود اگر شاهکارِ خدا بود

یا نبود

 

(شاملو

مدتهاست که نمی نویسم و نوشتن فراموشم شده ، از همان روز تا کنون دفتری را سیاه نکرده ام ، اما هیچگاه نبود که عاشق نباشم یا عاجزتر و نیازمندتر و تسلیم تر نباشم . اگر توانایی سخن گفتن داشتم یا نوشتن ، همچون مجنونی که از عشق در صحرا فریاد لیلی سر می دهد، گستاخ و بی پروا لب می گشودم و قلم می زدم.خود بر حالم آگاهی . می دانی که در هر حال غرق عشق توام. من حضور پر مهر تو را در لحظه لحظه زندگیم دیده ام؛بجز اینکه سر خم کنم و عاشقانه اشک ریزم چه می توانم بکنم . خدایا نمی دانم در دوزخ و در آتشت چه قراریست ، اما عاجزانه از تو می خواهم که آن حقیقت محض را که عمری در هجرش می سوزیم را از جهنمیان دریغ نکنی و اگر قرار بر سوختن باشد یا نباشد ، بگذار برای یک بار دیگر هم که شده آن حقیقت عریان را ببینم. این دنیا با تلخیها و زیباییهایش ، وصلش و هجرش ، پر است از لطفهای وجود تو و من جزآنکه عاشقانه بپرستمت چیزی نمی توانم تصور کنم.

 

در ره عشق ارچه دل از خلق نهان می داری.....حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست