راه خدا

راه خدا
راه شناختن خدا،راه عشق ورزیدن به "او" ست.به "او" عشق ورز. و آنگاه طبق خواست "او" زندگی کن و پیوسته در قلبت نجوا کن :"در باران و آفتاب،در درد و لذت،در شکست و پیروزی،خدایا!بادا که خواست "تو"تحقیق پذیرد."

               جی.پی.وسوانی
 

مــی خواهم امشب تمام خاطرات کودکیم را قابی کهنه
بگیرم و بر سر در دیده گانم بیاویزم تافراموش نکـنم،که
روزی بقچه وجودم پر از نان و پنیر احساس بود و جیبهایم
پر از کشمش رسیده محبت،می خواهم امشب کفشهای
کودکی ام را بپوشم تا شاید باغچه دوباره جایی برای بازی
من داشته باشد،می خواهم امشب تمام کودکیم را مرور کنم
و ثانیه هایش را به یاد بیاورم،می خواهم همه را بی دلیل
دوست بدارم،می خواهم دوباره روزهای کودکی را طی کنم
تا اگر دستم لرزید و چیزی شکست آن را به پای کودکیم
بگذارند،اگر اشکی ریختم به پای گرسنگی،و اگر فریادی
کشیدم به پای لجاجتم،امشب می خواهم همان کودک دوساله
و بی دست و پای عشق باشم که روی پله اول بازمانده است
(نقل از سایت روزنه)

همراه با خورشید

خداوند هر روز - همراه با خورشید - لحظه ای را به ما می بخشد که در آن می توانیم هر آن چه را که ما را نا شاد می کند ، دگرگون کنیم .

هر روز می کوشیم وانمود کنیم که این لحظه را نمی فهمیم ، که وجود ندارد ، که امروز مانند دیروز است و همچون فردا خواهد بود .

اما هرکس به روز خود توجه کند ، آن لحظه ی جادویی را کشف می کند . این جادو می تواند در همان لحظه ای

نهفته باشد که بامدادان ، کلیدی را قفل در می چرخانیم ، در لحظه ی سکوت بعد از شام ، در هزار و یک چیزی

که مشابه می نمایند . این لحظه وجود دارد - لحظه ای که در آن همه ی توان ستارگان به ما می رسد ، و می گذارد

 معجزه کنیم .

خوشبختی گاهی یک برکت است - اما معمولا یک فتح است . لحظه ی جادویی روز یاری مان  می کند تا دگرگون شویم ،

وادارمان می کند به جست و جوی رویاهامان برویم . رنج خواهیم برد ، لحظه های دشواری خواهیم داشت ،

مایوس می شویم - اما همه ی این ها گذرایند و اثری بر جا نمی گذارند . و در آینه ، می توانیم مغرورانه و

با ایمان به گذشته ینگریم .

بد بخت کسی که می ترسد خطر کند . چون شاید او همچون کسی که رویایی برای دنبال کردن دارد ، با نومیدی و

یاس رنج روبه رونشود . اما هنگامی که به گذشته می نگرد - چرا که ما همواره به گذشته می نگریم - آوای قلبش

را می شنود که : با معجزاتی که خدا در هر روز تو کاشته بود ، چه کردی ؟ با استعدادهایی که پروردگارت به تو

سپرده بود ، چه کردی ؟

در گودالی دفن شان کردی ، چون می ترسیدی از دست شان بدهی . پس میراث تو این است :

یقین که زندگی ات را به هدر داده ای .

بدبخت کسی که این واژه ها را بشنود . چون در آن هنگام به معجزات ایمان خواهد آورد ، اما لحظه های

جادویی زندگی گذشته اند .

 

کار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم........

من با قلبم

پدر
چرا بمن آموختی
که قلبم را
برای  روزهای صداقت
نگهدارم؟
من با قلبم
تنها مانده ام......