و ان تجعلنی ممن یدیم ذکرک و لا ینقض عهدک

 

ومرا از کسانی قرار ده که دایم به یاد تو هستند و عهدت را نمی شکنند ......



با این همه، ای قلبِ در به در!

از یاد مبر

که ما

ـ من و تو ـ

عشق را رعایت کرده‌ایم

از یاد مبر

که ما

ـ من و تو ـ

انسان را

رعایت کرده‌ایم،

خود اگر شاهکارِ خدا بود

یا نبود

 

(شاملو

مدتهاست که نمی نویسم و نوشتن فراموشم شده ، از همان روز تا کنون دفتری را سیاه نکرده ام ، اما هیچگاه نبود که عاشق نباشم یا عاجزتر و نیازمندتر و تسلیم تر نباشم . اگر توانایی سخن گفتن داشتم یا نوشتن ، همچون مجنونی که از عشق در صحرا فریاد لیلی سر می دهد، گستاخ و بی پروا لب می گشودم و قلم می زدم.خود بر حالم آگاهی . می دانی که در هر حال غرق عشق توام. من حضور پر مهر تو را در لحظه لحظه زندگیم دیده ام؛بجز اینکه سر خم کنم و عاشقانه اشک ریزم چه می توانم بکنم . خدایا نمی دانم در دوزخ و در آتشت چه قراریست ، اما عاجزانه از تو می خواهم که آن حقیقت محض را که عمری در هجرش می سوزیم را از جهنمیان دریغ نکنی و اگر قرار بر سوختن باشد یا نباشد ، بگذار برای یک بار دیگر هم که شده آن حقیقت عریان را ببینم. این دنیا با تلخیها و زیباییهایش ، وصلش و هجرش ، پر است از لطفهای وجود تو و من جزآنکه عاشقانه بپرستمت چیزی نمی توانم تصور کنم.

 

در ره عشق ارچه دل از خلق نهان می داری.....حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست

راه خدا

راه خدا
راه شناختن خدا،راه عشق ورزیدن به "او" ست.به "او" عشق ورز. و آنگاه طبق خواست "او" زندگی کن و پیوسته در قلبت نجوا کن :"در باران و آفتاب،در درد و لذت،در شکست و پیروزی،خدایا!بادا که خواست "تو"تحقیق پذیرد."

               جی.پی.وسوانی
 

مــی خواهم امشب تمام خاطرات کودکیم را قابی کهنه
بگیرم و بر سر در دیده گانم بیاویزم تافراموش نکـنم،که
روزی بقچه وجودم پر از نان و پنیر احساس بود و جیبهایم
پر از کشمش رسیده محبت،می خواهم امشب کفشهای
کودکی ام را بپوشم تا شاید باغچه دوباره جایی برای بازی
من داشته باشد،می خواهم امشب تمام کودکیم را مرور کنم
و ثانیه هایش را به یاد بیاورم،می خواهم همه را بی دلیل
دوست بدارم،می خواهم دوباره روزهای کودکی را طی کنم
تا اگر دستم لرزید و چیزی شکست آن را به پای کودکیم
بگذارند،اگر اشکی ریختم به پای گرسنگی،و اگر فریادی
کشیدم به پای لجاجتم،امشب می خواهم همان کودک دوساله
و بی دست و پای عشق باشم که روی پله اول بازمانده است
(نقل از سایت روزنه)

همراه با خورشید

خداوند هر روز - همراه با خورشید - لحظه ای را به ما می بخشد که در آن می توانیم هر آن چه را که ما را نا شاد می کند ، دگرگون کنیم .

هر روز می کوشیم وانمود کنیم که این لحظه را نمی فهمیم ، که وجود ندارد ، که امروز مانند دیروز است و همچون فردا خواهد بود .

اما هرکس به روز خود توجه کند ، آن لحظه ی جادویی را کشف می کند . این جادو می تواند در همان لحظه ای

نهفته باشد که بامدادان ، کلیدی را قفل در می چرخانیم ، در لحظه ی سکوت بعد از شام ، در هزار و یک چیزی

که مشابه می نمایند . این لحظه وجود دارد - لحظه ای که در آن همه ی توان ستارگان به ما می رسد ، و می گذارد

 معجزه کنیم .

خوشبختی گاهی یک برکت است - اما معمولا یک فتح است . لحظه ی جادویی روز یاری مان  می کند تا دگرگون شویم ،

وادارمان می کند به جست و جوی رویاهامان برویم . رنج خواهیم برد ، لحظه های دشواری خواهیم داشت ،

مایوس می شویم - اما همه ی این ها گذرایند و اثری بر جا نمی گذارند . و در آینه ، می توانیم مغرورانه و

با ایمان به گذشته ینگریم .

بد بخت کسی که می ترسد خطر کند . چون شاید او همچون کسی که رویایی برای دنبال کردن دارد ، با نومیدی و

یاس رنج روبه رونشود . اما هنگامی که به گذشته می نگرد - چرا که ما همواره به گذشته می نگریم - آوای قلبش

را می شنود که : با معجزاتی که خدا در هر روز تو کاشته بود ، چه کردی ؟ با استعدادهایی که پروردگارت به تو

سپرده بود ، چه کردی ؟

در گودالی دفن شان کردی ، چون می ترسیدی از دست شان بدهی . پس میراث تو این است :

یقین که زندگی ات را به هدر داده ای .

بدبخت کسی که این واژه ها را بشنود . چون در آن هنگام به معجزات ایمان خواهد آورد ، اما لحظه های

جادویی زندگی گذشته اند .

 

کار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم........