راه خدا
راه شناختن خدا،راه عشق ورزیدن به "او" ست.به "او" عشق ورز. و آنگاه طبق خواست "او" زندگی کن و پیوسته در قلبت نجوا کن :"در باران و آفتاب،در درد و لذت،در شکست و پیروزی،خدایا!بادا که خواست "تو"تحقیق پذیرد."
جی.پی.وسوانی
مــی خواهم امشب تمام خاطرات کودکیم را قابی کهنه
بگیرم و بر سر در دیده گانم بیاویزم تافراموش نکـنم،که
روزی بقچه وجودم پر از نان و پنیر احساس بود و جیبهایم
پر از کشمش رسیده محبت،می خواهم امشب کفشهای
کودکی ام را بپوشم تا شاید باغچه دوباره جایی برای بازی
من داشته باشد،می خواهم امشب تمام کودکیم را مرور کنم
و ثانیه هایش را به یاد بیاورم،می خواهم همه را بی دلیل
دوست بدارم،می خواهم دوباره روزهای کودکی را طی کنم
تا اگر دستم لرزید و چیزی شکست آن را به پای کودکیم
بگذارند،اگر اشکی ریختم به پای گرسنگی،و اگر فریادی
کشیدم به پای لجاجتم،امشب می خواهم همان کودک دوساله
و بی دست و پای عشق باشم که روی پله اول بازمانده است
(نقل از سایت روزنه)
خاله جون سلام
نوشته زیبایی بود
می بینم که چند روزی که بروبچ دورو برتون بودن اثر خودش رو کرده و هوای کودکی بهتون خورده ! :)
کاش همیشه کودک بمونیم !
کامنت دومی من بودم
راستی اولی کدوم دختر خاله یا پسر خالم بودن که بی اسم اند؟!:)
« بهار را باور کن ! »
باز کن پنجره را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است .
*
همه چلچله ها برگشتند .
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است .
*
باز کن پنجره را ، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت ؟
برگ ها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد ؟
*
هیچ یادت هست ؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟
با سر و سینه گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟
*
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد !
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی ؟
باز کن پنجره را
و بهاران را
باور کن .
« فریدون مشیری »