خداوند هر روز - همراه با خورشید - لحظه ای را به ما می بخشد که در آن می توانیم هر آن چه را که ما را نا شاد می کند ، دگرگون کنیم .
هر روز می کوشیم وانمود کنیم که این لحظه را نمی فهمیم ، که وجود ندارد ، که امروز مانند دیروز است و همچون فردا خواهد بود .
اما هرکس به روز خود توجه کند ، آن لحظه ی جادویی را کشف می کند . این جادو می تواند در همان لحظه ای
نهفته باشد که بامدادان ، کلیدی را قفل در می چرخانیم ، در لحظه ی سکوت بعد از شام ، در هزار و یک چیزی
که مشابه می نمایند . این لحظه وجود دارد - لحظه ای که در آن همه ی توان ستارگان به ما می رسد ، و می گذارد
معجزه کنیم .
خوشبختی گاهی یک برکت است - اما معمولا یک فتح است . لحظه ی جادویی روز یاری مان می کند تا دگرگون شویم ،
وادارمان می کند به جست و جوی رویاهامان برویم . رنج خواهیم برد ، لحظه های دشواری خواهیم داشت ،
مایوس می شویم - اما همه ی این ها گذرایند و اثری بر جا نمی گذارند . و در آینه ، می توانیم مغرورانه و
با ایمان به گذشته ینگریم .
بد بخت کسی که می ترسد خطر کند . چون شاید او همچون کسی که رویایی برای دنبال کردن دارد ، با نومیدی و
یاس رنج روبه رونشود . اما هنگامی که به گذشته می نگرد - چرا که ما همواره به گذشته می نگریم - آوای قلبش
را می شنود که : با معجزاتی که خدا در هر روز تو کاشته بود ، چه کردی ؟ با استعدادهایی که پروردگارت به تو
سپرده بود ، چه کردی ؟
در گودالی دفن شان کردی ، چون می ترسیدی از دست شان بدهی . پس میراث تو این است :
یقین که زندگی ات را به هدر داده ای .
بدبخت کسی که این واژه ها را بشنود . چون در آن هنگام به معجزات ایمان خواهد آورد ، اما لحظه های
جادویی زندگی گذشته اند .
کار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم........
هر روز کار میکنم. دلم لبریز از معناست. میدانم زمستانِ پُرباری پیشِ رو دارم. ایکاش میتوانستم پوستهیِ دلم را بشکنم و هر آنچه که در آن است را یکباره بیرون بریزم. دستهای انسان، احمقاند و خجالتی و نادان. دلهای ما سرشارند، اما بینِ دلها و دستهای ما هزاران حجاب هست. وقتی کسی به دلِ خود گوش میسپارد، جاودانه میشود. انسان باید مدام خود را بیافریند. بینِ ما و دیروز، هزاران سال فاصله است.
مسیحا برزگر
آن (با کسر نان) جاودان .
در آن آنی که دا برهانده از وسواس شیطانی - روانت شعله ای گردد فروسوزد پلیدی را - بدرد موج دود آلود شک و ناامیدی را ...